دنیـا عجیب تکرار میشود

ساخت وبلاگ

در گیرودار 40سالگی

بعد از یک روز سخت کاری

و خلاصی از ترافیک

به خانه می آیی

درب را باز میکنی

منتظر نگاه خندانش هستی

همین هم می شود

همان لبخند همیشگی

که تورا از هر خستگی روزانه رها می کند

به این فکر میکنی که چقد سختی کشیدی

چقد تنهایی کشیدی تا بتوانی این روزها را کنارش باشی و کنارت باشد

کتت را درمی آوری

آبی به صورت میزنی

برایت چای میریزد

از همان هایی که دووس داری و عطر هل دارد

می نشیند کنارت

پیشانی اش را میبوسی

حس داشتن آرامش در کنارش

همانی که همیشه میخواستی

اما ناگهان خانه چقد آرام به نظر می رسد

امروز از آن دخترک بازیگوشه لجبازه همیشگی انگار خبری نیست

سراغ دخترت را میگیری

به اتاقش میروی

میبینی کنج تخت در خودش مچاله شده

کنارش مینشینی

در آغوشش میگیری

به چشمانش نگاه میکنی

قلبت درد میگیرد از این چشمان غم آلود

حال دخترکت را میپرسی

دخترت اما طفره می رود از جواب دادن

و تو همچنان مشتاق دانستن

آخرسر لب باز می کند

می گوید پدر!

من عاشقش بودم اما او عاشقم نبود

مهربان بودم برایش اما او سنگدل ترین بود بامن

و قطره اشک گرمی از گونه اش جاری می شود

پشت انگشتانت را به روی گونه اش میکشی

در یک لحظه انگار زمان از حرکت می ایستد

دلت میلرزد

میروی به بیست سال قبل

گذشته هایی که فراموش کرده بودی یادت می آید

بیست سال قبل...

جایی...

زمانی...

روزی...

مکانی...

دختری گفته بود دووستت دارم و تو گفته بودی دوستت ندارم

دختری مهربان بود برایت و تو نهایت سنگدلی را بااو داشتی...

آررری...

تو او را در بیست سال پیش جا گذاشتی

اما

دنیا عجیب تکرار می شود....

Life is Good...
ما را در سایت Life is Good دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marymaghbola بازدید : 75 تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1401 ساعت: 15:19